آنکس که تو باشی دم مردن نگرانش
با صد هوس از دل نرود لذت جانش
دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت آنش
آسوده شهید تو که در پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش
خونی که طلب میرود از جامه یوسف
عشق آورد از دیده یعقوب نشانش
زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد بکمانش
دیریست که جان رفته ومن گرم طپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش
فردا نکند جان بشهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت بجانش
من راهب دیری که ببازیچه ملایک
جوبند رهی در دل ترسا بچگانش
چندین مکن ای لب سخن از حالت عرفی
کز چهره پدیدار بود راز نهانش