رفتم که بشکنم بملامت سبوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
بر عافیت چه ناز کنم گر بر آورم
خود را بعادت غم وغم را بجوی خویش
شد عمرها که برده از خویشتن مرا
باز آورم که سوختم از آرزوی خویش
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکلتر از سراغ تو ام جستجوی خویش
تا مست گفتگوی تو گشتم ز همدمان
بیگانه وار میشنوم گفتگوی خویش
این جنس گریه عرفی از اعجاز برترست
دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش