درمانده ام بصحبت امید وبیم خویش
گه نوحه سنج خویشم وگاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت ز بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
ترسم ز مدعی بقبول غلط ولی
در تابم از شکنجه طبع سلیم خویش
آنکس که بی چراغ درآید بخلوتم
بنمایش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم غنیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بیخودی گذاشت ره مستقیم خویش