صنم میگوی ودر بتخانه میرقص
نوایی میزن ومستانه میرقص
عجب ذوقی بود بارقص ومستی
تو نیز ای باده در پیمانه میرقص
برافشان دست بر ناموس آنگاه
میان محرم وبیگانه میرقص
بجان با غیرجانان در میامیز
به تن با عاقل ودیوانه میرقص
دل از تمکین شود بی ذون زنهار
گهی کودک شو وطفلانه میرقص
فصل گلست وشکر نسیم بهار فرض
می در پیاله واجب وگل در کنار فرض
چندان اسیر شد دل وارستگان که گشت
شکر کرشمه های تو بر روزگار فرض
ازبس که قابلیت عشق تو داشتم
کردم عطای حسن تو بر روزگار فرض
منت بود ز میکده جذب نسیم می
وز در گهش بناصیه جذب غبار فرض
زان مانده ام ز طاعت حق کز هوای نفس
بر گردنم نهاده طبیعت هزار فرض
انکار فیض شاهد ومی فرض بر فقیه
برما اطاعت صنم میگسار فرض
ترسم که ترک غمزه زنهار دوستت
بر شکر گوی زخم کند زینهار فرض
صیاد غمزه تو چو زه بست بر کمان
گردید عشق ناوک او برشکار فرض
تا کی سؤال سنت وفرض ای فقیه خیز
ناز ونیاز وسنت بوس وکنار فرض
عرفی باهل صومعه ساغر مده که هست
بر صوفیان باده نهان کش خمار فرض