مستم دگر این بیخودی از بوی که دارم
دیوانگی از غمزه جادوی که دارم
ای دل ز جنونم گله داری عجب از تو
همسایگی فتنه ز پهلوی که دارم
مست آمده ام از عدم ای جمع بگوئید
دامن ز که درچینم و دل سوی که دارم
مرهم بعلاج آمده زنهار بگوئید
کین زخم باندازه بازوی که دارم
جانم بلب از درد و مسیحا نزنددم
دانسته که بهبود زداروی که دارم
فردا که دل از حور بهشتم نگشاید
دانند دو عالم که غم روی که دارم
در دیده من حسن فرو ریزد و عشوه
باز این سر شوریده بزانوی که دارم
عرفی طلبی جرعه مقصود و نگوئی
کین گرم روی بر اثر کوی که دارم