" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٠٥: نشسته بر سر گنج و بفقر مشهورم

نشسته بر سر گنج و بفقر مشهورم
نهفته در ته دامن چراغ و بی نورم
مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز
بصد جراحت روز نخست رنجورم
چنان بخواهش دیدار رفته ام شب وصل
که شوق هم بتفاضا ندیده در طورم
گمان مبر که دلم را توان تسلی داد
که نا امید ترا ز زخمهای نا سورم
مکن بصورت دیوار نسبتم عرفی
که من کتابه دیوار بیت معمورم