تا بخونریزیم اشارتها نمود ابروی او
میل خونریزی خود فهمیدم از هر موی او
چون خرامد دردلم جان همچو آب زندگی
سر نهد در پای سرو قامت دلجوی او
تا خیال قامتش بیرون نیاید از دلم
کرده ام زنجیر پایش حلقه گیسوی او
گر نمیگردد دل من گرم کین از مهر نیست
از نزاکت طاقت گرمی ندارد خوی او
تابود آمد شدش بر خاک من ای همنشین
چون بمیرم شب نهانم دفن کن در کوی او
من که حسرت میکشم عرفی به آن دیکران
شیشه می کی توانم دید بر زانوی او