عاشقی ، دکان رسوائی بشهر وکومنه
بردم شمشیر نه رو بر سر زانو منه
عشق از بازیچه بشناس امت مجنون مباش
تهمت درد از برای شکوه برهر مومنه
دل بود شایسته درد آنگه از صد دل یکی
سر بیاد چشم جانان در پی آهومنه
درد اگر آرام گیرد دستش از دامن بدار
عافیت گر غم شود زانوش بر زانو منه
موبمو از درد بی درمان لبالب شو ولی
گر بساط مرگ بستر باشدت پهلومنه
کوه الماس از شود شوق تمنا در دلت
با کسی در جلوه گاه دوست عرفی رومنه