" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٢٣: نه بیموجب بخاکم از سم اسبش نشان مانده

نه بیموجب بخاکم از سم اسبش نشان مانده
سمندش دست مهری بر دل این ناتوان مانده
بشهرت تا فلک یار که باشد ورنه در عالم
بسا فرهاد و شیرینی که بی نام و نشان مانده
نهان گردیده جان در سینه از بیم نگاه او
چو مرغی کان ز ترس ناوکی در آشیان مانده
شب از هجر تو بس دشوار جان دادم بیابنگر
که آب حسرتم در چشم گریان همچنان مانده
فدای غمزه ات شد هر که جانی داشت چون عرفی
بغیر از خضر کو در بند عمر جاودان مانده