" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٢٩: نه شکیب تو به از می نه ادب زمان مستی

نه شکیب تو به از می نه ادب زمان مستی
که بچین زلف ساقی نکنم دراز دستی
چو کشی زناز خنجر تو بگو فدای من شو
که گران نمیفروشد بتو کس متاع هستی
چه بلا عقوبتست این من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن نه امید تندرستی
همه نقد و جنس ایمان بتو برفشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت من و عیش تنگدستی
ره طاعت تو یارب که رود چنانکه شاید
که نیاید از برهمن بسزا صنم پرستی
گله نیامدنها گل وعدهاست ورنه
بهمین خوشست عرفی که تو نامه فرستی