" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٣٠: نه از غربت اندر وطن میروی

نه از غربت اندر وطن میروی
بدنباله مرگ من میروی
بهای توای نافه خود کم نبود
که بر گشته سوی ختن میروی
نه کم عزتی ای در آخر چرا
زتاج سرم در عدن میروی
که دستارای گل بیاد توبست
که مشتاق وار از چمن میروی
گمان دارم از بس روی شادمان
که همراه تابوت من میروی
چه مشتاقی ای تن بسوی لحد
که ناشسته و بی کفن میروی
خیال که عرفی خلد در دلت
که بیموجب از خویشتن میروی