" rel="stylesheet"/> "> ">

در پند پدر فرزند را - قسمت دوم

هر که او در مغز قرآن راز یافت
دیده خورشید را چون ماه یافت
هر که او با فقر باشد همنشین
می نهم بر خاک پایش من جبین
هر که دارد این مراتب یار ماست
در خور سودای این بازار ماست
ای پسر در گوش گیر این پند من
تا که باشی در جهان پیوند من
هر که پیوندی بود اصلی بود
زان که او را با خدا وصلی بود
ای پسر میدان که غیر دوست نیست
در نهان و آشکارا ظاهریست
ای پسر گر بشنوی پند پدر
عاقبت سلطان شوی بی سیم و زر
چون پسر بشنید این پند از پدر
بر درون صومعه بنهاد سر
گفت بد کردم ز لطف ای رهنما
عفو فرما جرم این بیچاره را
من بدم چون طفل نادان در جهان
حال من بد همچو حال آن ددان
من از این کیش بدان برخاستم
دل به شرع مصطفی آراستم
بعد از این حکم شما بر جان ماست
راه شرع احمدی ایمان ماست
هر چه فرمائی تو ای پیر طریق
من به جان گردم ورا یاور رفیق
پند پیران بهتر از عمر دراز
زآن که ایشانند خود در عین راز
پند پیران بهتر از بخت جوان
بشنو این معنی ز پیر غیب دان
پند پیران همچو اسم اعظم است
بر جراحتها مثال مرهم است
پند پیران مرهم جانی بود
پند پیران راز پنهانی بود
پند پیران باشدت چون پیشوا
پند پیران با شدت خود مقتدا
پند پیران آفتاب بی زوال
پند پیران است ماه عمر و سال
پند پیران است فتح الباب دین
پند پیرانت کند با دین قرین
پند پیران است بحر موج زن
پند پیران است چون در عدن
پند پیران است خود اسرار فاش
در معانی واقف عطار باش
گفت عطارت که بیخوابی گزین
باش دایم با دل شب همنشین
هر که با شب همنشین شد نور شد
او به پاکی بهتر از صد حور شد
هر که با شب همنشین شد روز شد
هست چون شمعی که او پر سوز شد
هر که با شب همنشین شد یار دید
او چو منصور زمان دیدار دید
هر که با شب همنشین شد او ولی است
در میان مومنان نور علی است
رو تو روز و شب توکل آر پیش
تا بیابی در حقیقت کام خویش
تو توکل کن به درگاه الاه
تا بمانی تو ز شیطان در پناه
نفس شوم تو بود شیطان تو
هست این خود آیتی در شان تو
روز نفس شوم بگذر ای پسر
تا بیابی از همه معنی خبر
جمله مردان که دین دار آمدند
از هوای نفس بیزار آمدند
از سر نفس و هوا برخاستند
خانه ایمان خود آراستند
هر که از نفس و هوا بیزار شد
او به اولاد علی خود یار شد
هر که او از دین به دین محکم ستاد
مهر او در جان انسان اوفتاد
هر که رفت او راه ایشان راه یافت
این حقیقت از دل آگاه یافت
از وفا گردی تو از اهل صفا
راه ایشان رو اگر داری وفا
این وفا خود خاص خاصان خدا ست
در وفا داری چو عطاری کجا ست
این وفا جبریل و احمد را بود
یا معانی دان ابجد را بود
بوی این معنی ز خاک من شنو
از درون چاک چاک من شنو
یا شنو از مظهر معجز نما
تا شوی واقف ز اسرار خدا
در وفا حب علی دارم به دل
گشته حب او به جان من سجل
جوهر ذاتم ز مشکلهای او ست
در درون مظهرم خود جای او ست
گر بدانی شد وفای تو درست
ورنه هستی در وفای ما تو سست
این وفا هر کس ندارد خارجی است
او و پیرش را به دوزخ ملتجی است
ناصبی چون خارجی بی دین شده
او ز سر تا پای خو سر گین شده
این جماعت دشمنان حیدرند
پیش ما لایق به تیغ و خنجرند
تیغ لعنت بر سر دشمن بزن
تا نباشی پیش مردان کم ززن
چون تو در راه وفا ارزنده
پند ما را یاد گیر ارزنده
پند ما را یاد گیر ای پور تو
دین و دنیا را بکن معمور تو
در قبول نمودن نصیحت و بیان ادیان و ملل مختلفه مخترعان و توضیح دین هدی که طریقه آل مصطفی و مرتضی
است
پند آزادیست ای آزاده مرد
تو بر آراز غافلی خویش گرد
سالها غافل از این پند آمدی
لاجرم چون دیو در بند آمدی
رو تو این پند ای پسر در گوش گیر
بعد از این درخم وحدت جوش گیر
هست این پندم ز آیات کلام
از زبان مصطفی خیرالانام
هست این معنی به قرآن خود جلی
گشت والی برسر خلقان علی
از ولایت وز هدایت کان او ست
انماخوش آیتی در شان او ست
معنی حق اوست یعنی در کلام
ختم این معنی به او شد والسلام
حیدر کرار محبوب خدا ست
جمله انس و ملک بر این گوا ست
مصطفی و مرتضی یک نور دان
چشم بد از روی ایشان دور دان
غیر حیدر این مراتب کس نداشت
رو به بینش کودرون چشم ما ست
گر نمی بینی ولایت نیستت
در طریق خود هدایت نیستت
شد ولایت همره و تو غافلی
از امام خویشتن بس جاهلی
هر که را با او ولایت همره است
او ز حال هر دو عالم آگه است
هر که او در خود ندیده شاه را
عمر ضایع کرد و گم خود راه را
هر که بشناسد امام خویش را
کرد دایم در بهشت عدن جا
رو امام کل کل را تو شناس
جلوه گر کرده است اندر هر لباس
هر زمانی صورتی دارد عجیب
از کمال حق نباشد این غریب
گاه آدم آمد او و گاه نوح
گاه عیسی مجرد گاه روح
او ست آن کو مظهرش گویند خلق
من عجایب دانمش در زیر دلق
دیدم او را من به عین خویشتن
لاجرم چون بحر گشتم موج زن
مرده ای بودم به عالم همچو تو
زنده گشتم از دم عیسی او
هرکه او زنده به او دان زنده شد
در ره دین نبی فرخنده شد
رو تو او را بین و واصل شو در او
زآن که غیر او نباشد راه رو
راه حق او راه خدا ای ناصبی
روی او روی خدا ای خارجی
دست او خود دست حق دانم یقین
گر نمی دانی برو قرآن ببین
کفر نبود این سخن در پیش من
فوق ایدیهم بخوان بی خویشتن
خوانده ام من وصف او را در کلام
گر نمی دانی تو علمت شد حرام
علم ازو و عقل ازو دان ای پسر
عالمان را من کنم از وی خبر
علم آن او و عالم آن او
جن و انس و جمله در فرمان او
رو به نقدش بین تو عقل کل و بخت
زآن که نسیه پیش عشق انداخت رخت
عشق و عقل و نسیه و نقش ببین
بعد از آن بر تخت انسانی نشین
هست انسان منبع آب کمال
او ندارد در دو عالم خود زوال
گر سخن گویم جهان برهم زنم
ترسم از منصور ناگه دم زنم
لیک شرع احمدم محکم بود
خود طریق حیدرم همدم بود
فکر سر آن کس کند کو را سر است
خلعت دنیا مر او را در بر است
از برای جاه سازد خانه ها
خانه مردم کند ویرانه ها
این چنین کس هست مردود ازل
زآن که باشد فکر و ذکر او دغل
من ندارم فکر و ذکر این جهان
محو او باشم چو عشاق ای جوان
هرکه عاشق گشت او خود یار ما ست
در معانی دیده و دیدار ما ست
هرکه عاشق گشت او مقبول شد
از برای یار خود مقتول شد
صد هزاران جان فدا در راه او
جان فدا عطار را در شاه او
بنده خاص خدا بوذر بود
کو درون آتش و آذر بود
نور او همراه ابراهیم بود
خود دل دشمن ازو در بیم بود
نور احمد با علی واحد بود
غیر نابینا مگر جاحد بود
شک میاور نور ایشان را ببین
ورنه باشی همچو شیطان لعین
بود ابراهیم چون از دوستان
آتش آمد بهر آن شه بوستان
سجده جمله ملایک بهر اوست
چون که آدم قطره از نهر او ست
نور یزدان علم رحمان بوتراب
او نرفته در جهان هرگز به خواب
دیگر آن که حنطه دنیای دون
او نخورده ای پسر برگو که چون
حق تعالی حکم کرد ای آدمی
تو مخور گندم چو خواهی همدمی
گر خوری گندم زمن غافل شوی
در جهان بی وفا جاهل شوی
شه به حکم حق نخورده حنطه ای
اوست در معنی چو حی و زنده ای
رو تو بینش همچو حی در خویشتن
زندگی تو به او شد در بدن
رو نمائی دل از ایمان اوست
علم ابراهیم و احمد زآن اوست
انبیا و اولیا بر خوان او
جمله کروبیان مهمان او
او بود روح روان و جان ما
او بود چون لعل اندر کان ما
لعل کانی روح انسانی بود
حب او خود آب حیوانی بود
هرکه یک جو حب او در جان ندید
هست ملعون و مکدر چون یزید
حال آن ملعون شنیدی در جهان
تا چه کرد او با امیرمومنان
نقد حیدر را به ظاهر کشت او
با لعینان سوی دوزخ کرد رو
شد نبی و مرتضی بیزار از او
جمله کروبیان بیمار از او
حال این کس در قیامت چون بود
دوزخ و عقبی از او پر خون بود
بعد از ایشان دوستان شه ببین
تا چها کردند با مشتی لعین
خود مسیب بود از خاصان او
پور مالک بود همچون جان او
همرهش مختار نقد بو عبید
او گرفته جان ملعونان به صید
خون نقد مرتضی از دشمنان
پس طلب کردند جمعی مومنان
تیغ ها بر فرق دشمن رانده اند
کفر را در قوم مروان مانده اند
عاقبت بو مسلم صاحب تبر
خارجی را کرد او زیر و زبر
کرد او جان را فدا در راه حق
احمد بر محیش بد هم سبق
این مهان خود تیغ بهر حق زدند
کوس سطانی خود مطلق زدند
این محبان نبی و حیدرند
در طریق شرع احمد انورند
روح ما با یاد ایشان هست شاد
رحمت حق بر روان جمله باد
خود همه نسل بنی امیه را
منقطع کردند و رستند از بلا
هیفده تن خود خلافت کرده اند
جمله دلها را جراحت کرده اند
از پی دنیا ز دین بگذشته اند
از طریق احمدی برگشته اند
قصد فرزندان احمد داشتند
تیغ را بر فرقشان بگماشتند
جملگی را تو ز دین بیرون شمار
تا نگردی در جهنم استوار
بعد از ایشان خود بنی عباس شد
حاکم و دین نبی را پاس شد
خانه در شرع احمد ساختند
چار در خود اندر او پرداختند
چار مذهب ناگهان برساختند
دین و مذهب را برون انداختند
بوحنیفه گفت کین دین مهمل است
پیش من دین نبی خود مجمل است
من دهم احیای دین مصطفی
زآن که علم دین ندارد خود فنا
شافعی گفتا که قول من حق است
پیش من قول نبی خود مطلق است
احمد حنبل بگفتا قول من
بهتر است از قول دیگر در سخن
قول من چون قول پاکان روشن است
این زبانی دان که بیرون از تن است
گفت مالک من به علم شرع گوی
برده ام هستم امام راستگوی
من به شرع مصطفی بشتافتم
همچو عیسی در رهش خر یافتم
دین احمد چار کرسی ساختند
دین و مذهب را در او پرداختند
جعفر صادق شد او کرسی نشین
زآن که داند علم حق را او یقین
جعفر صادق به کرسی برنشست
زآنکه حق بر او در شرعش نه بست
شرع احمد بین که صادق دیده است
چار مذهب اندر او گردیده است
چار مذهب دان در او خود تو به یک
تا نیفتی اندر این معنی به شک
کرد جعفر عاشقان را راه بین
در طریقت راه عاشق را گزین
علم عاشق جمله عالم گرفت
رفت و دین عیسی مریم گرفت
دان که دینت را به قلب اندوده اند
قلب و ذکرت را بسی آلوده اند
دین قلابی نیاید هیچ کار
رو ز روی انبیا تو شرم دار
دین احمد دین پاکان خدا ست
خود به دین دیگران کفر و بلاست
ای تو هر جائی شده در دین خود
مکر و حیله کرده تلقین خود
رو تو شرع مصطفی را یک نگر
ورنه ایمان تو دارد صد خطر
هرکه او را دیده احول بود
کار او در دین حق مهمل بود
هرکه چون عطار با ایمان بود
رهنمای او شه مردان بود
رو تو شه را در وجود خویش بین
تا شود همچون سلیمانت نگین
خاتم ملک سلیمان دین تست
علم شاه لو کشف تلقین تست
دین من حب نبی المرسلین
مذهب من مذهب صادق ببین
غیر این مذهب دگرها هست هیج
صاحب فتوای ما خود هست گیج
صاحب فتوی تو خود هیچ بود
زآنکه او چون ریسمان پر پیچ بود
پیچ و تاب آمد همه این دین او
زآن که شد علم صور آئین او
تو ز خود بگذر که تا یکتا شوی
در معانی خدا بینا شوی
هرکه بینا شد به معنی نور شد
گاه مست یار و گه مخمور شد
هرکه بینا شد خدا را دید او
سوره طاها ز حق بشنید او
سوره طاها به اسرا جمع کن
رو کلام ایزدی را سمع کن
هست دریاها ز علمش موج زن
تو نداری قطره ای در بحر تن
چون که از دریا تو دوری کرده ای
خویش را در دین چو موری کرده ای
مور تشنه لنگ و لوک و رانده ای
از لب دریای وحدت مانده ای
خشک گردد خود ز بی آبی درخت
رو وجودت سبز گردان همچو بخت
بخت من سبز و سعادتمند شد
زآن که اسرار ولی اش بند شد
گر همی خواهی که باشی زنده نام
رو طلب از آب کوثر یک دو جام
تا شوی چون خضر زنده در جهان
تو بمانی در معانی جاودان
دنیی و عقبیت در فرمان شود
ذات پاکت رحمت رحمان شود
همنشین روح باشی در ظهور
همنشین حور باشی در حضور
قطره تو لاف دریائی زند
روح پاکت دم ز دنیائی زند
قطره چون با بحر شد پاک آید او
بلکه از افلاک چالاک آید او
قطره پاکان به پاکان شد قرین
ثبت این در مظهرم باشد یقین
جوهر و مظهر تو پیر خویش دان
تابه بینی نور غیبی را عیان
صد هزاران عارف صاحب کمال
خود ورا خوانند اندر وقت حال
میل ناحق کرده ای ای مدعی
در همه دینها شدستی خارجی
دین به اسلام نبی باشد درست
غیر عشق او ز جان ما نرست
عشق او سوز دل عشاق شد
بر همه خلق جهان رزاق شد
من که از رزقش چشیدم ذره ای
از وجود من برآمد نعره ای
نعره من بین در این مظهر تمام
از دل دریا برآمد جام جام
از دل مظهر هزاران چشمه خاست
چشمه ای از وی هزاران بحرها ست
هرکه مظهر را بداند سرور است
رفعتش را مردمان بالاتر است
میل بالا هرکه دارد مرد ماست
جنت فردوس او را زیر پاست
میل بالا بهتر از پستی بود
عاشقی خود رستن از هستی بود
بین که عیسی میل بالا کرده است
او چگونه بر فلک جا کرده است
همت پستت کند پست ای پسر
همت عالیت سازد همچو زر
رو تو چون شهباز پروازی بکن
رو تو با معشوق خود نازی بکن
تا به کی همچون کشف بینی تو تخم
عاقبت پوسیده گردی همچو تخم
تا به کی همچون کشف در تخم خویش
محو باشی و نیابی کام خویش
مال دنیا هست تخم و تو کشف
چشم داری تو بر او بهر خلف
تو کشف باشی و دنیا تخم تو
وز دو عالم روی آورده به او
تو گذر از تخم و از خود نیز هم
تا نماند در وجودت رنج و غم
گشت شه باز آن که او شهباز شد
سوی اصل خویشتن او باز شد