معتقد گم شو به شیخ خوش لباس
شیخ تو از راه دیگر رفته است
در سقر بی پا و بی سر رفته است
توشه کرد و برفت او سوی یار
تو رسی در او به خاک وی مزار
ای برادر بشنو از من پند نیک
چند باشی زیر پاتو همچو ریک
باش روشن همچو آب و بر سر آی
راه حق گیر از چه ظلمت درآی
راه حق بشناس و از من یاد گیر
مظهرم را در دل آگاه گیر
هر چه می گویم تو گفتارم شنو
ورنه باشی اندر این دنیا گرو
تا ابد در قید دنیا خوارو زار
برسر خاکت بروید لاله زار
چون گزندت جمله کرمان به قهر
روح گوید حیف اوقاتت به دهر
کس نماند برسرت از مشفقان
غیر راه راست این معنی بدان
خود خلاصی تو هست از راستی
جان خود گر راستی آراستی
راستی در دین احمد زآن در است
راست است آن کو مطیع حیدر است
غیر ازاین در نیست در عالم دری
کور آن کوشد به راه دیگری
راستی باشد رضای اولیا
راستی باشد ره اهل صفا
من صفای خود در این دین یافتم
ز آن سبب در مرگ تلقین یافتم
هست تلقینم ز محبوب آله
باشد انسانم در این معنی گواه
هست انسان صاحب فیض حضور
حال هر کس داند از نزدیک و دور
من معانی کلام آورده ام
واز محمد صد پیام آورده ام
غیر از راه خدا و مصطفی
نیست در جانم ره دیگر بیا
از حیا نبود که ناپاک آمدی
در ره نا حق تو چالاک آمدی
رو نظر کن تو به حال ظالمان
تا چه سان کردند ناحق در جهان
منحرف گشته ز رای مصطفی
جای خود کردند جای مصطفی
جمله رو کردند در راه بدی
جمله را شد پیشه کیش ملحدی
تو ز ملحد لفظ خواندی در جهان
اصل او را خود نمی دانی عیان
ملحد آن کس دان که راه بد گرفت
راه حق بگذاشت راه خود گرفت
راستی دان پیروی امر حق
کج رود آن کو نخواند این سبق
در کجی هر کسی که ماند بر قرار
جانب دوزخ رود آن نابکار
خارجی رد ملحد آمد بی صفا
ناصبی هم مثل ایشان در لقا
این سه قوم اندر جهان ملعون شدند
خود چگویم من که ایشان چون شدند
خارجی آنکو ز حیدر دور گشت
ملحد آن کز راه احمد بر گذشت
مرد ره آن است که دین او عیان است
مظهرم منصور گشته ز آن بیان است
مظهرم از حال معنی عابد است
جوهرم ذات خدا را ساجد است
جوهر و مظهر ز گفت اولیا است
اندر آن عطار مسکین راهنما است
جوهر و مظهر طریق مرتضی است
زانکه او اندر معانی مقتد است
جوهر و مظهر به صورت دان کتب
در معانیش به بین تو لب لب
جوهر و مظهر همه نور خداست
زآن که اسرار خدا از وی به جاست
جوهر و مظهر نبی با مرتضاست
رو بدستش آر کو نور خداست
جوهر و مظهر امامان هداست
ز آن که در دین رهنمای راه ماست
جوهر و مظهر بود ایمان و دین
هر که را دین باشد و ایمان به بین
ناصبی آن کس که دین را غصب کرد
او برای خود کسی را نصب کرد
ترک رای احمد و امر خدا
کرد و پیدا کرد از خود رهنما
دارد او را جا به جای مصطفی
تا اقیلونی شنید او بر ملا
این سه قوم اندر جهان ملعون شدند
خود چگویم من که ایشان چون شدند
هر که راه زشت کیشان می رود
رافضی هم مثل ایشان می رود
رافضی آن کو ز دین بیگانه است
گشته از دین با بدی همخانه است
هر که در دین نبی نا کس بود
رافضی دانش یقین هر کس بود
مرد آن دان کو بدین آن نهانست
نور اسلام از جبین او عیانست
مرد آن را دان که از دین برنگشت
راه حیدر رفت و از سر در گذشت
سر فدای راه حیدر کرد او
در پی سلمان و قنبر کرد او
هر که با سلمان رود سلمان بود
منزلش در خلد جاویدان بود
هر که با نادان رود از احمقی است
پیرو او نیز چون نادان شقی است
هر که اندر کفر رو دارد مدام
می کند در دوزخ سوزان مقام
هر که او را دین و دنیا با صفا ست
این کتبهای من او را پیشوا ست
هر که از حق دور از من دور شد
از طریق راه حق مهجور شد
آن که با من یک جهت نبود کجا ست
او مگر بیرون ز دین مصطفی است
دین احمد خود نه دین تو بود
زآن که زرق و حیله ات خودخو بود
دین احمد دین پاکان خداست
پیر حاجاتم در این معنی گوا ست
رو دو چیز از من به جان کن تو قبول
تا که گردد شادمان از تو رسول
حق تو را زین دو رساند تا به شاه
غیر این هر دو بود شیطان راه
اولا از هستی خود در گذر
وآنگهی از گفت مردان چین ثمر
تا شود زآن پاک و خالص روح تو
پس به کشتی اندر آید نوح تو
چون کنی تو ترک نفس و رای خود
در درون خلد بینی جای خود
چون تو گفت مرد ره را بشنوی
زآن سخنها دین تو گردد قوی
لیک هر کس اندر این ره مرد نیست
بلکه از نامرد در ره گرد نیست
مرد دان آن کو به دین حیدر است
صافی و پاکیزه همچون گوهر است
هست نامرد آن که غیر او کند
در طریق دیگران او رو کند
غیر این دو غیر دانم در جهان
تا به کی تو غیر آری بر زبان
زین دو یک چیزت یقین حاصل شود
از هزاران کس یکی قابل شود
ای برادر صد هزار افسوس و حیف
که تو در عالم زنی خود لاف وسیف
سیف گوئی و ندانی سیف را
با تو گویم صد هزاران حیف را
سیف را میدان تو شاه ذوالفقار
خارجی را ز آن بر آر از جان دمار
گر تو مردی بر میان بر بند سیف
خارجی را کش که نبود هیچ حیف
خارجی خارج شده از اهل دین
با محبان شه او آمد به کین
فعل کس دارد به کس چون باز گشت
کین او آخر به سویش باز گشت
مرتضی دیدی چه کرد اندر جهان
کرد او خلق خدا را راز دان
صد هزاران خلق را شمشیر راند
صد هزاران دگر را پیش خواند
هر که راند او هالک آمد پیش ما
هر که خواند او سالک آمد پیش ما
حکم حکم او وفرمان آن او ست
هل اتی وانما درشان او ست
مصطفی گفتا که راهش راه من
مرتضی شد در معانی شاه من
هست فرزندان او فرزند من
جمله را با جان بود پیوند من
گر نباشد در دل پاکت شکی
آل احمد آل حیدر دان یکی
هر که در معنی این مظهر رود
بر تمام سروران سرو شود
هر که در معنی به ما همخانه شد
در میان مردمان دیوانه شد
هست این دیوانگی در پیش ما
می نهد او مرهمی بر ریش ما
سالها بر خاک سودم روی خویش
تا شبی خوانی مرا تو سوی خویش
سالها در انتظارم ای حبیب
تا دهد یک شربت آبم طبیب
خود طبیب من علی مرتضی است
زآن که او را شربت کوثر عطا ست
ختم کن عطار و گفت نو بیار
نی علوم فقر گو با شیخ خوار
تا تو را منکر نگردد در جهان
این معانی را بر او بر مخوان
تا نگردد واقف از اسرار تو
خود نباشد دیگرش در کار تو
یک سر مو نیست ناشر عم به پیش
کور بادا چشم اغیارم به نیش
نیش من مدح امیر مومنان
کان دمادم بر دل و جانش دوان
مدح او باشد چو تیغ بی غلاف
می زنم بر سینه اهل خلاف
بار الها خود همی دانی که من
غیر راه تو نرفتم در علن
گوشه گیرم ز خلقان جهان
تا شود حاصل مرا مقصود جان
یا الهی دور گردانم ز خلق
تا روم با اولیا در زیر دلق
تو به نحو و صرف مشغول آمدی
زان سبب از عین معزول آمدی
من ز معنی گنج دارم صد هزار
می کنم در روح درویشان نثار
من همه علم جهان را خوانده ام
در معارف بس سخنها رانده ام
من دگر از گفتگو وامانده ام
دست از گفت و شنید افشانده ام
چون دگر می بایدم رفتن به خوب
می دهم حرفی برون از اضطراب
خاک من روزی که می گردد خراب
بر سر خاکم بخوانند این کتاب
زاهد و مفتی که راه ما نجست
در درونشان نور ایمان بود سست
حال ما با حال ایشان جمع نیست
زاهد ما را به معنی سمع نیست
زاهد و شیخ زمان دیوانه اند
زآن که خود با خارجی همخانه اند
هر که شد همخانه با او خو گرفت
همنشین گردید و بوی او گرفت
گل اگر با گل بود گل بو شود
ور به سرگین باشد او بد خو شود
رو تو از آلودگیها دست شو
تا شوی صافی چو باده در سبو
می کشم من باده صافی در جهان
تا شوم منصور وار از خود نهان
می خورم باده ولی از دست دوست
زان که ذوق مستیم از دست او ست
می خورم باده ز جام با صفا
وان صفا باشد ز شاه اولیا
می خورم باده ز دست پیر خود
تو خوری ز قوم دست میر خود
هر که راهی می رود بی راهبر
دارد آن راهش دری اندر سقر
رو به معنی راه پاکان الاه
تا دهندت جام شاهی را بگاه
رو تو راه شهسوار لو کشف
تا شوی واقف ز کار لو کشف
من شدم زان شه یقین از اهل دید
زان که در گوشم ندای او رسید
خود ندای او همه عالم گرفت
هر که نشنید این ندا ماتم گرفت
رو خرد بگذار و عشق او بورز
مست گرد و عشق او نیکو بورز
چوب رز می از کسی آورده است
کو به خود پیچیده مستی کرده است
کارگاه او چه دانی ای پسر
صد هزاران دور دارد چون قمر
او بدوری صد هزاران سیر کرد
بعد از آن عطار را در دیر کرد
گفت صاحب دردیابی در یقین
این زمان معنی کل در ما ببین
حکایت در تمثیل حال نادانان که به خود گمان دانائی برند ، و از حقیقت حال دانایان بی خبرند و طریقه دانایان از نادان
شمرند
یک حکیمی بود دانا در جهان
بر ضمیر او شده حکمت عیان
سیر کرده جمله آفاق را
او شمرده نقش این نه طاق را
چون به سوی کعبه جان شد روان
تا به بیند سالک دل را عیان
ناگهی با عامیی همراه شد
از طریق حال او آگاه شد
گفت ای یار عزیز هوشمند
در کدامین ملک باشی پای بند
گفت در ملک عراقم منزل است
در زمینش پای من اندر گل است
پس بدو گفتا حکیم روزگار
گشته ام از ماندگی من بیقرار
من شوم بر تو سوار و تو به من
تا شویم این راه را آسوده تن
گفت آخر نیست عقل تو قوی
یا مگر در راه تو ابله شوی
من چو نتوانم تهی رفتن به راه
چون تو را بر دارم ای بر عقل شاه
چون بر فتندی دو منزل بیش و کم
بر لب کشتی رسیدندی به هم
کشت زاری بود خرم چون ارم
خود حکیمش گفت برهانم زغم
من نمی دانم که این را خورده اند
یا تمامی غله اش را برده اند
گفت ای در علم از کار آگهان
تو مگو زنهار گفت ابلهان
کشت زار اول چنین دان در جهان
نارسیده زرعش این معنی بدان
تو نمی دانی که کشت و زرع چیست
چون شوی آگه که اصل و فرع چیست
پس تحمل کرد از گفتش حکیم
سر به پیش افکند چون مرد سلیم
بعد از آن دیدند جمعی را به راه
می دویدندی به گورستان شاه
نوکر سلطان ز عالم رفته بود
در ته تابوت او خوش خفته بود
این جماعت همره تابوت او
جمله می رفتند خوش تکبیر گو
گفت با او آن حکیم راه بین
یارب او زنده است یا مرده در این
گفت با او پیر نادان کی حکیم
دارم از تو در جهان بسیار بیم
زان که تو بی عقل باشی پیش ما
این چنین بی عقل نبود خویش ما
این سخنها هست گفت احمقان
دیگر این دفتر به پیش من مخوان
ای که هستی همچو ابله در زحیر
دفتر صورت مخوان تو پیش پیر
دفتر صورت بینداز و برو
تادهندت جام وحدت نو به نو
هیچ کس را دیدی آخر در جهان
که رود در گور او را زنده جان
تو ز من داری سوال بی جواب
کین چنین کس هست درصورت به خواب
او بمرده است و به گورستان شده است
تو همی گوئی که او زنده بده است
هیچ کس را دیدی آخر در جهان
که رود در گور او زنده جان
من به تو دیگر نخواهم گفت هیچ
زآن که هستی ابله و نادان و گیج
خود به هم بودند تا شهر عراق
لب فرو بستند و رفتند از وفاق
چون رسید آن پیر خود با جای خویش
عذرها گفتش حکیم سینه ریش
پیر را چون بود در کنج حضور
دختری در ملک خوبی همچو حور
آفتاب از روی او حیران شده
ماه و زهره از رخش تابان شده
از نکوئی همچو مه می تافت او
وز فراست موی می بشکافت او
با پدر گفتا کجا بودی بگو
تا شوم واقف ز اسرارت نکو
حال راه و محنت شبهای تار
گوی با من تا بگریم زار زار
گفت زحمتها کشیدم در جهان
لیک از همراه بودم من به جان
ابلهی در ره به من همراه شد
جانم از همراهیش در چاه شد
خود مرا از وی ندامتها رسید
وز سوال او ملامتها رسید
گفت یک ره که مرا بردار تو
یا سوارم شو که گردد ره نکو
یک زمانی نردبان راه شو
واندرین ره با دل آگاه شو
بعد از آن در منزلی نیکو رسید
کشت زاری سبز و خرم را بدید
گفت یارب زرع این را خورده اند
یا مگر محصول این را برده اند
بعد از آن تابوتی آمد پیش راه
مجمعی در گرد آن با درد و آه
گفت این مرده است یا زنده بگو
من شدم از گفت او آشفته خو
مرد زنده کی به گورستان برند
اندرین معنی مگر صد جان برند
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد
گوی معنی اندر این عالم ببرد
دخترش گفت ای پدر آن مرد راه
بس محقق بوده در ملک الاه
او حکیم علم سرها بوده است
بر علوم غیب دانا بوده است
بوده او بیننده در معنی دل
بود او آئینه این آب و گل
او بده واقف ز حالات جهان
این معانیهای او در من بدان
بوده او همراه روح و جان و دل
او نبوده پیش انسان منفعل
دارد این معنی به پیش من جواب
بشنو از من گر همی خواهی صواب
آن که گفتا تو بیا بر من نشین
یا مرا بر دوش گیر ای راه بین
پیش من یعنی بگو اسرار غیب
تا شود صافی ضمیر من ز غیب
یا شنو از من حدیثی ای رفیق
تا دمی کم گردد آزار طریق
نطق در ره نردبان ره بود
ره که دارد گفتگو کوته بود
هر چه هست از راه نطق یار ماست
زاهد بی راه خود در نار ماست
هر چه هست اسرار درویشان بود
در معانی رفعت ایشان بود
هر چه هست از نطق شه باشد نکو
غیر را از این معانی خود مگو
هر چه هست از گفت شه باشد به دهر
می زنم بر جان خارج نیش زهر
پیش ما باشد همه گفتار راست
این معانی خود ز پیش مرتضاست
دیگر آن که گفته است این کشت زار
خورده اند و برده اند این ده قرار
یعنی اندر کشت زار این جهان
هر که تخمی کشت بر دارد نهان
هست دنیا مزرع عقبی بدان
تخم نیکی کار و بر بردار هان
در جهان هر کس که تخمی کاشته
کشته است این تخم و بر برداشته
تخم نیکی در ضمیر دل به کار
تا شود در ملک معنی نو بهار
وآنکه در ره دید میت در نهفت
زنده یا مرده است در تابوت گفت
یعنی او را هست فرزندی عیان
زنده از فرزند ماند در جهان
یا که اندر خیر دید انجام نیک
او به عالم زنده ماند از نام نیک
یا به علم معرفت گشت آشنا
زنده دل خواهد شدن پیش خدا
در دو دار از نام نیکو زندگیست
نام نیکو مرد را فرخندگیست
ور ندارد هیچ از اینها مرده است
ور بود مرده چو یخ افسرده است
مرده آنهایند که ایشان غافلند
در شناسائی خالق جاهلند
گفت دختر با پدر کاز ابلهی
از سوال او نبودت آگهی
مرده آن را دان که دینش نیست راست
زندگی خود در دل عطار ماست
زآنکه او با شاه دارد زندگی
اینست در معنی کمال بندگی
از کمال بندگی جان بازدش
رخ به میدان معانی تازدش
از کمال بندگی آزاد تو
قل هوالله احد بنیاد تو
از کمال بندگی باشی ولی
این معانی را بدان گر مقبلی
هر که دین مصطفی دارد به شرع
اصل دارد در معانیهای فرع
رو به دین مرتضا مردانه باش
از همه ادیان بد بیگانه باش
دین حق را از معانی یک شناس
از طریقت پوش دینت را لباس
تا حقیقت بین شوی در شرع او
آیت تنزیل باشد زرع او
من نرفتم غیر راه او رهی
تو فتادی همچو کوران در چهی
راه او را راست باید شد به عشق
ورنه هستی تو سراسر کان فسق
من نمایم اهل فسقت را تمام
لیک منکر می شوندم خاص و عام
من ندارم با کی از مشت حمار
هر چه باداباد گویم آشکار
اهل فسق آن شد که تقلیدی بود
دین احمد راه تحقیقی بود
اهل فسق آن شد که ناحق پیش او ست
کردن تزویر در شرعش نکو ست
اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق
خوانده در پیش شیطان این سبق
اهل فسق آن شد که او دین دار نیست
او به صورت قابل دیدار نیست
اهل فسق آنست کو بی اولیاست
اسفل دوزخ ورا برگ و نواست
اهل فسق آنست کز دین دور شد
همچو حیوان در جهان رنجور شد
اهل فسق آنست کو گمره شود
در طریق مرتضا بی ره شود
اهل فسق آنست کو را دشمن است
طوق لعنت خود ورا در گردن است
این سخن عطارت از تحقیق گفت
بر کلام مصطفی تصدیق گفت
هر که او را رحمت حق رهنما ست
مصطفی و مرتضایش پیشوا ست
ای برادر غیر این ره نیست راه
ور روی راه دگر افتی به چاه
جمله درویشان حق در این ره اند
کرخی و بسطامی از وی آگهند
سلسله در سلسله رفتند همه
تو بماندی در پی این قافله
هر که او احمق بود ابلق بود
در جهان این بهتر از احمق بود
ای پسر دانائی آمد زندگی
احمقان را کی بود فرخندگی
عقل هر کس را بود بر ره رود
جهل هر کس را بود گمره شود
عقل را در ره چراغ خویش کن
جهل را مطلق بکن از بیخ و بن
عقل هادی گرددت در راه راست
جهل هر کس را فکند او بر نخاست
ای ز جهل افتاده اندر بیرهی
همچو کوران مبتلا اندر چهی
تا ابد در جهل ماندی سرنگون
چند گویم با تو ای ملعون دون
بغض آل مصطفی از دل ببر