" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت بر سبیل تمثیل در آن که اقتدا به پیری باید نمودن و در دو عالم دستگیری داشتن - قسمت سوم

ورنه افتادی تو در قعر سقر
حیف تو باشد که بی ایمان شوی
همچو شیطان رانده رحمن شوی
حیف باشد کر بگردی از ولی
رو به دین مصطفی گر مقبلی
دین احمد راه حیدر رو چو من
تا خلاصی یابی از شیطان تن
هر که از شیطان تن آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هر که از شیطان گریزد اسلم است
آدمیت از دم این آدم است
رو تو از نفس و هوای تن به بر
تا دهندت بحرهای پر ز در
رو تو جانت را جلائی ده به علم
تا تو را همره شود صد بحر حلم
رو تو شرع مصطفا را گوش کن
جام حیدر را ز کوثر نوش کن
رو تو علم معرفت را دان چو من
زآن که از علم صور ناید سخن
رو تو علم حال را حالی ببین
تا که گردد روشنت اسرار دین
رو تا با دانای دین بیعت به بند
تا نیفتی همچو جاهل در کمند
رو تو کار آن جهان اینجا بساز
ورنه آرندت به بوته در گداز
رو تو فعل بد ز باطن بر تراش
تا نیاید برسرت هر دم بلاش
من کلام حق به حق دانسته ام
نی چو اصل جهل از خود بسته ام
رو تو جوهر ذات خوان و ذات بین
بربساط شاه تن شهمات ببین
رو به مظهر خوان تو علم اولین
رو تو غیر این کتب دیگر مبین
زآن که مقصود دو عالم اندروست
شرح گفتار کلام حق نکوست
من به قرآن نور احمد یافتم
وز کلامش فیض سرمد یافتم
من ز قرآن مرتضا را یافتم
در حقیقت سرها را یافتم
ای ز قرآن گشته گویا مرتضی
وی خدا را بوده جویا مرتضی
خود ازو شرع نبی اشعار یافت
دنیی و عقبی ازو انوار یافت
اولیا را در جهان سردار او ست
انبیا را همره گفتار او ست
خارجی گر منع فرماید مرا
رافضی گوید مرا او بر ملا
این ز گفت شافعی شد حاصلم
حب او رفض است و هست آن در دلم
رفض نبود حب او ای خارجی
گمره آن کو نیست بر او ملتجی
او ولی آمد به گفت کردگار
انما بر خوان و بر وی شک میار
هر که شک دارد بود ملعون دین
باشد او دایم به شیطان همنشین
هر که شک دارد خدا بیزار او
همت مردان نباشد یار او
هر که مهرش را درون جان نشاند
روح احمد بر سرش ایمان فشاند
ای پسر گر حب شاه ایمان تست
رحمت حق همنشین جان تست
من بگفتم راست را در گوش یار
کر شده گوش مقلد هوشدار
من بگفتم چشم بینش بر گشا
تا شوی بینا به نور رهنما
دیده اعمی ندارد تاب نور
خود ندارد همچو خفاش او حضور
غیر حق از چشم خود رو بر تراش
تا شوی منصور و بینی تو لقاش
غیر حق خود نیست در عالم کسی
چون ندانستی شدی همچون خسی
خس بود لایق به آتش سوختن
جامه آتش به آتش سوختن
نور او نوریست بی آتش قوی
پیش او آتش بود خود منطفی
نور او نوری که عالم را گرفت
چون رسید او خاک آدم را گرفت
گفت گویا آدمی کان نور دید
خویش را در نور او مسرور دید
رو تو همدم باش با اهل وفا
تا بیاید خلوت جانت صفا
موسی کاظم به منصورش نمود
دین و دنیا خود همه نورش نمود
رو تو از خلق جهان یکسو گریز
بعد از آن در کلبه عطار خیز
خود ملایک خاک نعلین تو را
می کشند اندر بصر چون توتیا
خرمن علم نبی حیدر گرفت
دشمنان مصطفی را سر گرفت
پیش او علم لدنی روشن است
هر که این معنی نداند او زن است
ای برادر سر حق را گوشدار
حب او را در دل پر جوش دار
ای برادر کن نهان حبش ز خلق
تا نبر ندت به خنجر جمله حلق
هیچ دیدی که به اولاد نبی
خود چه کردند آن لعینان غبی
آن چه با اولاد احمد کرده اند
روح حیدر را به خود بد کرده اند
هر که با اولاد ایشان ظلم کرد
خویش را در دوزخ افکند او به درد
خود علاج این کند مهدی دین
هیچکس را نیست قدرت اندرین
از جمیع انبیای هر زمان
شد نبوت ختم بر احمد بدان
بعد از آن ختم ولایت بر علیست
نور رحمت از کلام او جلی است
بعد حیدر ختم بر مهدی بود
آن که در دین هدی هادی بود
این کتاب من زبان مهدی است
مومنان را رهنما و هادی است
این کتاب من چو نایب آمده است
مظهر کل عجایب آمده است
این کتاب من چو تاج شاهی است
او ز ماه آسمان تا ماهی است
این کتاب من نمودار حق است
اندرو سر حقیقت مطلق است
این کتاب من معانی در کلام
لیک مخفی باشد او در پیش عام
این کتاب من کتاب اولیا ست
اندرو جوهر ز ذات انبیا ست
این کتاب من شریعت آمده است
در طریقت نور حکمت آمده است
این کتاب من درخت جوهر است
اندر او نور ولایت مضمر است
این کتاب من رهی دارد به جان
او به صورت گشته است از تو نهان
این کتاب من قلم بر لوح راند
سوره واللیل را بر خویش خواند
این کتابم را ورق عرش است و فرش
کوس سلطانی زنندش زیر عرش
این کتابم را مداد است از بهشت
چون قلم بر لوح عشاق این نوشت
آدم از این ثبت ما شیدا شده
از وی اسرار خدا پیدا شده
آنچه بوده اندرو شد آشکار
شمه ای منصور گفته زیر دار
این کتابم را مداد از جان جان
ثبت او کردند جمله عاشقان
آنچه بوده اندر او پیدا شده
عاشقان را فتنه و غوغا شده
آنچه بوده در زمین و آسمان
کرده مظهر از زبان او بیان
آنچه بود اندر حقیقت ستر پوش
اندرون جبه ام آمد به گوش
جوشش او این کتاب مظهر است
نور ذات او به معنی جوهر است
جوهر ذاتم به معنی ذات اوست
معنی مظهر هم از آمات اوست
جوهر ذاتم جهان اندر جهان
مظهرم چون نور حق در وی عیان
مظهر و جوهر ز ذات من بزاد
شهد در کامش امیر من نهاد
روح احمد پرورش دادش به شرع
گر تو منکر می شوی داری تو صرع
عشق او سر بر زده از جان من
عشق او گشته همه ایمان من
گر تو مردی راه عشقش را گزین
تا شوی فرخنده در دنیا و دین
چون که در عشق آمدی صاحبدلی
در حقیقت همچو مردان مقبلی
چون که در عشق آمدی نطق آن تست
خود ملایک کمترین دربان تست
چون که در عشق آمدی مردانه باش
وز طریق گمرهان بیگانه باش
چون که در عشق آمدی واصل شدی
گه چو جان در جان و گاهی دل شدی
چون که در عشق آمدی چون والهان
درشریعت باش و کن معنی نهان
چون که در عشق آمدی حیران شدی
غرقه این بحر بی پایان شدی
چون که در عشق آمدی حق آن تست
رحمت حق همنشین جان تست
چون که در عشق آمدی جان منی
در مقام فقر هم شان منی
چون که در عشق آمدی عطار پرس
و از طریق او همه اسرار پرس
چون که در عشق آمدی عابد شدی
در مساجدهای دل ساجد شدی
چون که در عشق آمدی منصور بین
همچو موسی نور حق از طور بین
چون که در عشق آمدی عاشق شدی
در تمام علم دین حاذق شدی
چون که در عشق آمدی بی من مباش
همچو شیطان در رهش رهزن مباش
چون که در عشق آمدی از سر گذر
تا بیابی از شه معنا خبر
چون که در عشق آمدی دریا شدی
در حقیقت همنشین ما شدی
چون که در عشق آمدی حق را ببین
تا که حاصل گرددت عین الیقین
چون که در عشق آمدی جان یافتی
درشریعت اصل ایمان یافتی
چون که در عشق آمدی خود را بدان
بعد از آنی سوره الاسری بخوان
چون که در عشق آمدی پر جوش شو
با حریفان خدا می نوش شو
چون که در عشق آمدی ما را طلب
تا شود حاصل تو را دین بی سبب
چون که در عشق آمدی همرنگ ما
پرده صورت بر افکن از لقا
چون که در عشق آمدی ای مرد راه
سوره والفجر خوان در صبحگاه
چون شدی در عشق صافی آمدی
بر طریق بشر حافی آمدی
هر که او در عشق با ما یار نیست
دیدن او خود مرا در کار نیست
هر که او در عشق مرد کار شد
در دو عالم دیده و دیدار شد
هر که او در عشق جانان راه یافت
خادمی از درگه آن شاه یافت
هر که با عشق تو دارد آشتی
حب حیدر در دلش خود کاشتی
هر که را دنیا و دین نیکو بود
همت شاه نجف با او بود
هر که را بخت و سعادت همره است
خضر از معنی به جانش آگه است
هر که او در علم معنی بار یافت
با محمد همره آمد یار یافت
هر که را ایمان حیدر در دل است
خود ورا در پیش عزت محفل است
هر که را شیطان نبوده راهزن
حیدرش باشد چو روحی در بدن
هر که را شیطان نبرده خود ز راه
حیدرش در روز محشر شد پناه
هر که را ایمان او محکم بود
او به دین اولیا محرم بود
هر که او با آل حیدر همره است
از فساد دین و مذدهب آگه است
هر که گفت مصطفی را گوش کرد
جام عرفان علی را نوش کرد
هر که او را بخت همراهی کند
در ولای او همه شاهی کند
هر که بر خوان ولای او نشست
بی شک او را خود بهشت اندر خور است
هر که او از دل شده مولای او
سر نهم صد بار زیر پای او
هر که او را رهنما حیدر بود
بر سرای شرع احمد در بود
هر که او با دشمنانش یار شد
همچو حجاج لعین مردار شد
در نصیحت و موعظه و تنبیه و خطاب قائم الولایه نمودن فرماید
ای برادر در شریعت راه رو
نیک بین و نیک دان و نیک شو
ای برادر دیدی احوال جهان
از بدو نیک جهان ماند نشان
ای برادر تو نشان نیک خوان
تا بیابی از معانی تو نشان
من نشان بی نشانی داشتم
پس به امر او علم برداشتم
هر که او اسرار حق را فاش کرد
کفر آمد در درون و جاش کرد
هر که خود بی امر او کاری کند
خویشتن را مرده برداری کند
من به حکم او کنم اسرار فاش
گفت او تخم معانی را بپاش
تا شود سبز و به بار آید ازو
میوه حب علی در جان نکو
من ندانم مدح او را خود تمام
حق تعالی گفت وصفش در کلام
همچو منصورش هزاران باده نوش
همچو طیفورش هزاران خرقه پوش
ای جهانی همچو عطارت اسیر
جمله خلقان را تو باشی دستگیر
یا امیرالمومنین لطف آن تست
خلق عالم جمله در فرمان تست
یا علی این خاکدان ظلمت گرفت
لیک قهاریت را حکمت گرفت
قهر آن تو و رحمت آن تست
جمله انس و ملک حیران تست
هر چه خواهی آن کنی حاکم توئی
بر همه معلومها عالم توئی
من ندارم طاقت ظلم سگان
نیست گردان جمله را از این جهان
آتش ظلم بدان سوزد دلم
بوی آن آتش برآید از گلم
دفع این آتش مگر مهدی کند
خلق را خوش از نکو عهدی کند
دفع این آتش به آب رحمت است
هر که را بینم خراب از رحمت است
یا مگر این سوز سوز اولیاست
یا مگر این دشت دشت کربلاست
یا مگر این قوم بر حق نیستند
زان به خون اهل معنی بیستند
یا مگر این قوم گمراه آمدند
قعر دوزخ را هوا خواه آمدند
هر که از سر خدا انکار داشت
مستمندان خدا را خوار داشت
گر هزاران گنج دارد ورسپاه
هست جایش دوزخ و رویش سیاه
هیچ میدانی که این عالم ز کیست
تار و پود رشته آدم ز کیست
تو در این عالم ادب را پیش گیر
خاطر خلقای مرنجان ای امیر
این امیران جهان را عدل نیست
وین بزرگان زمان را بذل نیست
حاکمان این زمان ناحق کنند
در بر خود جامها ابلق کنند
بعد از آن افتند در چاه عدم
می روند آن جمله در راه عدم
هر که او در راه ناحق زد قدم
برسرش آید عذاب بیش و کم
هیچ کس از ظلم برخوردار نیست
ظلم را با دین و ایمان کار نیست
هیچ دیدی تو که بر آل رسول
ظلمها کردند قومی نا قبول
بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش
تا بخواند مرتضایت پیش خویش
ای برادر از بدی پرهیز کن
تیغ بر فرق لعینان تیز کن
مرتضی دیدی که سرها چون گرفت
صد هزاران جان بدهر افزون گرفت
تیغ او تشنه است از خون بدان
بد مکن ای یار تو همچون بدان
تیغ او تشنه است بر خون سگان
بد مکن با یار و دست از بد فشان
زآن که تیغش حاضر است و کور تو
تو یدالله را نمی دانی نکو
تیغ او بر تو روان خواهد شدن
از تو عمر و دین و جان خواهد شدن
ذوالفقارش راست قدرت از الاه
تیغ او باشد فقیران را پناه
صد هزاران سر رود در کوی او
جز محمد نیست کس پهلوی او
هر که از تیغش رود سوی جحیم
ماند اندر دوزخ سوزان مقیم
مصطفی او را شفاعت خواه نیست
زآن که او از سر حق آگاه نیست
هست آگاهی به پیش سالکان
هر که سالک نیست او را مرده دان
من تو را خسرو گرفتم یا عمید
یا چو کیکاوس وقتی یا رشید
یا فریدون و سکندر در جهان
یا چو دارائی و هوشنگ زمان
یا چو طهمورث وضحاک ای پسر
یا چو رستم پهلوان پر جگر
یا تو چون بهرام یا همچون قباد
یا تو چون نوشیروان با عدل و داد
یا چو محمودی و عالم ز آن تست
یا زمین هند در فرمان تست
یا چو شاپوری و چون بهرام گور
عاقبت افتی تو اندر دام گور
حال تو چون باشد اندر گور تنگ
فکر فرما گر تو داری نام و ننگ
لشکر و خیل و حشم با گنج زر
هیچ سودی می ندارد ای پسر
گر تو خواهی شاهی دنیا و دین
عدل کن راضی مشو با ظلم و کین
تا توانی عدل کن کز غم رهی
وز عذاب دوزخ سوزان جهی
جهد کن تا مرهم دلها شوی
از نکوئی در جهان یکتا شوی
حکم تو دایم بهر درویش نیست
مدت تو بانک گاوی بیش نیست
هست این عالم به پیش عرش او
همچو خشخاشی درون فرش او
خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ
هیچ گشته ابله و نادان و گیج
او کشد جور و شود آسوده حال
تا بمانی در عذاب لایزال
این معانی را به جوهر گفته ام
در اسرارش به مظهر سفته ام
گر بخوانی تو به جان در گوش کن
یا چو جام کوثرش خود نوش کن
ختم کن عطار مستی تا بکی
نوش کن از خم معنی جام می